شبی در محفلی با آه و سوزی *** شنیدستم که مرد پاره دوزیچنین میگفت با پیر عجوزی *** «گلی خوشبوی در حمام روزیرسید از دست محبوبی به دستم»
یک شب در مجلسی شنیدم که پیرمرد کفش دوزی با حسرت و ناله به پیرزنی میگفت: روزی در حمام گل خوشبویی از یار محبوبی به دستم رسید.
گرفتم آن گل و کردم خمیری *** خمیری نرم و نیکو، چون حریریمعطر بود و خوب و دلپذیری *** «بدو گفتم که مشکی یا عبیریکه از بوی دلاویز تو مستم»
آن گل را گرفتم و با آن خمیری درست کردم که مانند ابریشم نرم بود. آن گل خیلی خوشبو بود. از او پرسیدم آیا تو مشک یا عبیر هستی؟ زیرا که بوی خوش تو من را مست کرده است.
همه گلهای عالم آزمودم *** ندیدم چون تو و عبرت نمودمچو گل بشنید این گفت و شنودم *** «بگفتا من گلی ناچیز بودمولیکن مدتی با گل نشستم»
من گلهای زیادی دیدهام ولی هیچ گلی مانند تو نبود و از عطر تو تعجب میکنم. وقتی گل این حرف مرا شنید گفت: من گِل ناچیز و بیمقداری بودم ولی مدتی همنشین گُل شدم.
گل اندر زیر پا گسترده پر کرد *** مرا با همنشینی مفتخر کردچو عمرم مدتی با گل گذر کرد *** «کمال همنشین در من اثر کردوگرنه من همان خاکم که هستم»
گل خودش را زیر پای من گسترد و به من افتخار همنشینی با خودش را داد. وقتی بخشی از عمرم در کنار گل گذشت، صفات خوب و عطر همنشینم در من تاثیر گذاشت و من خوشبو شدم. وگرنه من همان خاکی هستم که بودم و تغییری نکردم.